.برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یگ ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر آز آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری در کوچه های روستا بچرخند وقدم زنند وراهنما ده را به سپاه دانش تازه از شهر رسیده معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : اقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم در پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت 7-30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوالپرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبهروستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم وودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتر به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد ووما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار آلاغ شوم وصاحب الاغ الاغ را بکنار بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارآلاغ شد وراه آفتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما برگشت ومقداری نقشه وووسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن یک مشت برنج تو آب کن ما بچه های کردیم ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای آو دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :ای داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای اقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد وآولین کلمه ای که به ما یاد داد :اب وبابا بودوما هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادیم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورشوم.موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد بنده خدای تعالی..
.برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یگ ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر آز آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری در کوچه های روستا بچرخند وقدم زنند وراهنما ده را به سپاه دانش تازه از شهر رسیده معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : اقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم در پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت 7-30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوالپرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبهروستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم وودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتر به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد ووما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار آلاغ شوم وصاحب الاغ الاغ را بکنار بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارآلاغ شد وراه آفتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما برگشت ومقداری نقشه وووسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن یک مشت برنج تو آب کن ما بچه های کردیم ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای آو دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :ای داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای اقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد وآولین کلمه ای که به ما یاد داد :اب وبابا بودوما هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادیم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورشوم.موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر ----
مژده زمیلاد شه بحر وبر قائم دین ، حجت اثنی عشر
مظهر الطاف حی داد گر نورمبین وارث خیرالبشر
سبط نبی پادشه انس وجان باد مبارک به همه شیعیان --
مژده که بر جسم جهان جان رسید جان جهان حاکم فرمان رسید
حجت حق قاطع برهان رسید هادی دین ،حامی قرآن رسید
شبل علی خسرو کون ومکان باد مبارک به همه شیعیان--
مژده که شد قدرت حق آشکار گشت عیان مظهر پروردگار
جامع الاسرار شه ذوالوقار حجت حق خاتمه ی هشت وچار
سیف خدا رایت امن وامان باد مبارک به همه شیعیان ---
مزده که میلاد شه عالم است عید سعید ولی اعظم است
مولد سبط نبی اکرم است آنکه بخوبان جهان خاتم است
حجت حق سید صاحب زمان باد مبارک به همه شیعیان --
بنقل از دیوان آذر خراسانی -ص 145 -انتشارات طوس مشهد -چاپ 1382 هجری قمری -اثر طبع مرحوم حاج سید غلامرضا آذر خراسانی سرخسی --
حامی دین پیغمبر آمد از قدومش منور جهان است شادی از چشم نرجس عیان است ---
بوی گل می وزد از گلستان بلبل از شوق گل نغمه خوان است
مقدمت ای خسرو خوبان مبارک--- از پی آن روزهای پر غم ودرد ومحنت رخ نما ای آفتاب روشنی بخش ، ای ذره پرور
ای رخت مظهر حسن داور ازتو عدل الهی میسر
ریشه ی ظالمان را برانداز حاجت بیدلان رابر آور مقدمت ای خسرو خوبان مبارک --- عید میلاد توبر همه ایران مبارک
چشم ما بوده دایم براهت تانمایی رخ همچو ماهت
بر کشی آن دم تیغ دوسر را بنگر این امت بی پناهت
در مسیرت بود نهضت ما قلب پاکت به عرضم گواه است
پای کن در رکاب سعادت سان ببین لشکر واین سپاهت
مقدمت ای خسرو خوبان مبارک عید میلادتو بر همه ایران مبارک
ریشه ی کشور آشنایی زآشنایان مفرما جدایی
ای خوش آن دم که از کوی جانان برقع ازروی ماهت گشایی
عقده های گره خورده در دل با شکر خنده از دل زدایی
هم قبول از حقیقت زاحسان شعر نا قابلش را نمایی
باغبانا جشن پیروزی بپا کن از خزان تشنگی مارا رها کن
مقدمت ای خسرو خوبان مبارک عید میلاد تو بر همه ایران مبارک *
*-صص 119-120-کتاب سرود های امام مهدی -انتشارات قلم -قم-گرد آورنده حسین حقجو
العجل یوسف گم گشته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
مهدیا ! منتظر روی توئیم تشنه ی چهره ی نیکوی توئیم
صبح جمعه است وثنا گوی توئیم روز وشبها به تکا پوی توئیم
العجل یوسف گم گشته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
تو گل انجمن خوبانی زچه از دیده ی ما پنهانی
ما که جسمیم وتو تنها جانی درد دلهای همه می دانی
العجل یوسف گم گشته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
یوسفا جمله خریدار توئیم منتظر بر سر بازار توئیم
همه دیوانه ی دیدار توئیم همه سرگشته ی رخسار توئیم
العجل یوسف گم گسته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
گل روی تو تما شا دارد عکس رویت همه دلها دارد
چشم در راه تو دنیا دارد انتظاری تو زهرا دارد
العجل یوسف گم گشته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
باعث راحتی جان همه نظر لطف تو بر خوان همه
در رهت دیده ی گریان همه مهر تو مایه ی ایمان همه
العجل یوسف گم گشته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا
دل ما بردل توبسته بیا هر دری بر روی ما بسته بیا
العجل یوسف گم گسته بیا پهلوی فاطمه بشکسته بیا*
*-سرودهای امام مهدی(ع)-گرداورنده :حسین حقجو-ص18 -انتشارات قلم -قم
فتوبلاگ +نوشته های روزانه
گرچه درهر نفسی کالبدم می میرد بامید تو بود زنده ، دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی زدرم ازهمه درویشترم ور بخوانی به برم ور همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطه ی خاکم ماهی ور بود مهرتوبر قبه ی گردون ، ماهم
پرتوی گر زتو تابد به من ایچشمه ی نور! شجر سینه ی سینا ولسان اللهم
طور نور است به اشراق تومارا ظلمات خضرم ار سایه ی لطف تو بود همراهم
گر زچاه غم ونفرت تو نجاتم بخشی یوسف مملکت مصرم وصاحب جاهم
تیشه ی ریشه کن قهر تورا من کوهم کهربای نظر لطف تورا من ، کاهم
بستان داد من از طالع بیداد گرم ورنه درخرمن گردون زند آتش ، آهم
تیره وتار شد ازدود دل آئینه ی فکر ترسم آن آ ینه ی حسن جهان آرایم
مفتخرخاک ره گوشه نشین در تواست بهر او گوشه ی چشمی زشما می خواه *
*-سرود های مهدی-صص12-13-گردا<رنده:حسین حقجو-انتشارات قلم -قم
فروغ دیده ی درماندگان بی یاور به سائل در خود کن نگاه مهدی جان
فقیر، دست گدایی به که؟ دراز کند منم گدا وتویی پادشاه ، مدی جان
بیا بیا که به بازارآرزوها یم متاع من همه شد اشک وآه ، مهدی جان
اگر زگرد گنه دیده ام ندیده تو را بر آورش تو زگرد گناه ، مهدی جان
گراشتباه بود راه ورسم زندگیم مرا بدر کن ازاین اشتباه ، مهدی جان
برای مادرپهلو شکسته ات ، زهرا بغیر تو که؟ بود دادخواه، مهدی جان
به انتظار توشد پیر(کربلایی) بس بمانده دیده ی حسرت به راه ، مهدی جان
بچاه جهل گر افتاده ام زنادانی زراه لطف برآرم زچاه ، مهدی جان
زجور زخم زبانها دلم بدرد آمد دوایدرد تویی ازالاه ، مهدی جان
بحق خون شهیدان راه آزادی بگیردست من بی پناه ، مهدی جان-----
صاحب زمان
ای مایه ی آمید یا صاحب الزمان جانم بلب رسید یا صاحب الزمان
ای کشتی نجات ،ای حجت خدا! ای منجی بشر، سلطان ورهنما
دل طالب توهست بردیدنم بیا شد دیده ام سپید ، یا صاحب الزمان
دیگر نمانده تاب ،خورشید دین! بتاب کن روز شیعیان، روشن چو آفتاب
از کثرت گناه ، عالم در انقلاب کی ؟ می شوی پدید، یا صاحب الزمان
ای منتظر! شده دنیا پر از فساد از پرده شو برون در راه عدل وداد
باذوالفقار خود ، بر پا نما جهاد جدت شده شهید یا صاحب الزمان!
لطفی کن وبیا ، قرآن بود غریب احکام آن بود نزد بشر عجیب
قرآنیان شدند در خدعه وفریب لطفی نما بیا ، ای بهترین حبیب!*
*-اثرطبع نادعلی کربلایی -به نقل ازارمغان کربلا-صص:302-304-موسسه مطبوعاتی خزر-تهران
نه آنکه سوخت فراق تو ،جان من تنها بسوخت جان جهان زاین شرار، مهدی جان
بهار بی گل روی تو بی صفاست ،یقین چرا که بی تو نباشد بهار ، مهدی جان
زیمن بودنت بر پاست این جهان ، ورنه نبودکون ومکان پایدار ، مهدیجان
تویی که مظهرعدلی ودادوصلح وصفا بقی وحجت پروردگار، مهدی جان
شریعت نبوی را تو حامی ای ویقین که نیست جزتو شریعت مدار ، مهدی جان
عدو کشد صف وقصد هدم دین دارد بیکه جز تو بدین نیست یار ، مهدی جان
بر آستانه ی چشمم بیا قدم بگذار که جان به راه تو سازم نثار ، مهدی جان
بیاکه چشم جهاندرره تو منظر است رمدکشیده وهم اشکبار ، مهدی جان
بیا زپرده ی غیبت برون که دشمن دین کند زصولت ماهت فرار مهدی جان
بیا سریر عدالت تو نصب کن که تویی یگانه مرد عدالت شعار ، مهدی جان
بیا که خصم زهر سو نموده حمله بدین بیا که شیعه ندارد قرار ، مهدی جان
بیا ومرهم ودارو بدرد مادر نه که شد زضربت در، بی قرار ، مهدی جان
بیا که(عابدی ) خسته دل زفرقت تو مدامش ، آه وفغان گشت کار ، مهدی جان*
*-صص60-61-کتاب سرودهای مهدی -گرداورنده :حسنحقجو-قم-انتشارات قلم
تویی زحال دل من گواه ، مهدی جان که کرده هجر تو،روزم سیاه ، مهدی جان
فروغ دیده ی درماندگان بی یاور به سائل در خود کن نگاه مهدی جان
فقیر، دست گدایی به که؟ دراز کند منم گدا وتویی پادشاه ، مدی جان
بیا بیا که به بازارآرزوها یم متاع من همه شد اشک وآه ، مهدی جان
اگر زگرد گنه دیده ام ندیده تو را بر آورش تو زگرد گناه ، مهدی جان
گراشتباه بود راه ورسم زندگیم مرا بدر کن ازاین اشتباه ، مهدی جان
برای مادرپهلو شکسته ات ، زهرا بغیر تو که؟ بود دادخواه، مهدی جان
به انتظار توشد پیر(کربلایی) بس بمانده دیده ی حسرت به راه ، مهدی جان
بچاه جهل گر افتاده ام زنادانی زراه لطف برآرم زچاه ، مهدی جان
زجور زخم زبانها دلم بدرد آمد دوایدرد تویی ازالاه ، مهدی جان
بحق خون شهیدان راه آزادی بگیردست من بی پناه ، مهدی جان-----
صاحب زمان
ای مایه ی آمید یا صاحب الزمان جانم بلب رسید یا صاحب الزمان
ای کشتی نجات ،ای حجت خدا! ای منجی بشر، سلطان ورهنما
دل طالب توهست بردیدنم بیا شد دیده ام سپید ، یا صاحب الزمان
دیگر نمانده تاب ،خورشید دین! بتاب کن روز شیعیان، روشن چو آفتاب
از کثرت گناه ، عالم در انقلاب کی ؟ می شوی پدید، یا صاحب الزمان
ای منتظر! شده دنیا پر از فساد از پرده شو برون در راه عدل وداد
باذوالفقار خود ، بر پا نما جهاد جدت شده شهید یا صاحب الزمان!
لطفی کن وبیا ، قرآن بود غریب احکام آن بود نزد بشر عجیب
قرآنیان شدند در خدعه وفریب لطفی نما بیا ، ای بهترین حبیب!*
*-اثرطبع نادعلی کربلایی -به نقل ازارمغان کربلا-صص:302-304-موسسه مطبوعاتی خزر-تهران
شدم زهجررخت بیقرار ، مهدی جان کشد مراغم این انتظار، مهدی جان
نه آنکه سوخت فراق تو ،جان من تنها بسوخت جان جهان زاین شرار، مهدی جان
بهار بی گل روی تو بی صفاست ،یقین چرا که بی تو نباشد بهار ، مهدی جان
زیمن بودنت بر پاست این جهان ، ورنه نبودکون ومکان پایدار ، مهدیجان
تویی که مظهرعدلی ودادوصلح وصفا بقی وحجت پروردگار، مهدی جان
شریعت نبوی را تو حامی ای ویقین که نیست جزتو شریعت مدار ، مهدی جان
عدو کشد صف وقصد هدم دین دارد بیکه جز تو بدین نیست یار ، مهدی جان
بر آستانه ی چشمم بیا قدم بگذار که جان به راه تو سازم نثار ، مهدی جان
بیاکه چشم جهاندرره تو منظر است رمدکشیده وهم اشکبار ، مهدی جان
بیا زپرده ی غیبت برون که دشمن دین کند زصولت ماهت فرار مهدی جان
بیا سریر عدالت تو نصب کن که تویی یگانه مرد عدالت شعار ، مهدی جان
بیا که خصم زهر سو نموده حمله بدین بیا که شیعه ندارد قرار ، مهدی جان
بیا ومرهم ودارو بدرد مادر نه که شد زضربت در، بی قرار ، مهدی جان
بیا که(عابدی ) خسته دل زفرقت تو مدامش ، آه وفغان گشت کار ، مهدی جان*
*-صص60-61-کتاب سرودهای مهدی -گرداورنده :حسنحقجو-قم-انتشارات قلم
ای فلک کردی خرا ب بردی آخر بوتراب(2بار
جملگی ای شیعیان بر سینه وبر سر زنید عندلیب آسا زدل افغان یا حیدر زنید
ازشرارآهتان آتش به خشک وتر زنید جای دارد گر که خون باری زدیده جای آب
آن شهنشاهی که دارد بر وجودش افتخار ماسوی ، لوح وقلم سکان عرش کردگار
آنکه اندر قبضه اش لا سیف الا ذوالفقار حجت حق ابن احمد ختمی مآب
گشت در مسجد روان چون خسرو ملک حجاز از برای طاعت حق تا بگذارد نماز
کرد بازی نقش خود را بس جهان حیله ساز از جفای ناکسی شد لنگر ایمان خراب----
سر نهادی چون به سجده مرشد روح الامین ابن ملجم چون اجل برجستآندم از کمین
تیغ بیداد وستم را زد به فرق شاه دین عروه الوثقی دین افتاد بر روی تراب-----
جبرئیل از این عزا بر سینه وبر سر زنان قد قتل گویان به ما بین زمین وآسمان
ای فلک ظلمی که پنهان داشتی کردی عیان شرمت آخر تا بکی بر بردن خوبان شتاب--
عندلیبان گلستان نبی در شور وشین مجتبی از یکطرف گریان واز یک سو حسین
لولوء مرجان شان جاری برخسار از دوعین زینب وگلثومدر آه وفغان از هجر باب---
این چه زینب بود کز روزی که آمد دروجود لحظه ای از غم نیاسود ساعتی راحت نبود
هرزمان از داغ یاران ماتم او تازه بود قلبش از داغ عزیزان بود زپروز وشب کباب--
روزگاری ازغم جدش چونی اندر نوا بود گریان دائما از هجر ختم الانبیا
تاکه رحلت کرد از دار جهان خیرالنسا این زمان باشد زمرگ مرتضی در اضطراب---
گاهی ازبهر برادر دیده را نمناک کرد درعزایمجتبی گردون به فرقش خاک کرد
گاه از بهر حسینش جامه بر تن چاک کرد ماه رخسار حسینش شد نهان اندرحجاب---
این همان زینب بود کاندر زمین کربلا دیده هفتاد ودو قربانی زخویش واقربا
آه از آن ساعت که وارد گشت اندر قتلگاه پیگر عریان شه رادید شد بی صبر وتاب--
یا شفیع المذنبین ای دست پاک گردگار قدرت الله صقوتالله حیدر دلدل سوار
بین (مقدس )ای شها دارد زلطفت انتظار کن شفاعت شیعیان را نزد حق روز حساب-- *
*-صص 47-49 -کتاب گلبانگ غم-گرداورنده محمد غلامی-اثر طبع سعدالدین محمد حسین مقدسی کاشمری
ای فلک کردی خرا ب بردی آخر بوتراب(2بار
جملگی ای شیعیان بر سینه وبر سر زنید عندلیب آسا زدل افغان یا حیدر زنید
ازشرارآهتان آتش به خشک وتر زنید جای دارد گر که خون باری زدیده جای آب
آن شهنشاهی که دارد بر وجودش افتخار ماسوی ، لوح وقلم سکان عرش کردگار
آنکه اندر قبضه اش لا سیف الا ذوالفقار حجت حق ابن احمد ختمی مآب
گشت در مسجد روان چون خسرو ملک حجاز از برای طاعت حق تا بگذارد نماز
کرد بازی نقش خود را بس جهان حیله ساز از جفای ناکسی شد لنگر ایمان خراب----
سر نهادی چون به سجده مرشد روح الامین ابن ملجم چون اجل برجستآندم از کمین
تیغ بیداد وستم را زد به فرق شاه دین عروه الوثقی دین افتاد بر روی تراب-----
جبرئیل از این عزا بر سینه وبر سر زنان قد قتل گویان به ما بین زمین وآسمان
ای فلک ظلمی که پنهان داشتی کردی عیان شرمت آخر تا بکی بر بردن خوبان شتاب--
عندلیبان گلستان نبی در شور وشین مجتبی از یکطرف گریان واز یک سو حسین
لولوء مرجان شان جاری برخسار از دوعین زینب وگلثومدر آه وفغان از هجر باب---
این چه زینب بود کز روزی که آمد دروجود لحظه ای از غم نیاسود ساعتی راحت نبود
هرزمان از داغ یاران ماتم او تازه بود قلبش از داغ عزیزان بود زپروز وشب کباب--
روزگاری ازغم جدش چونی اندر نوا بود گریان دائما از هجر ختم الانبیا
تاکه رحلت کرد از دار جهان خیرالنسا این زمان باشد زمرگ مرتضی در اضطراب---
گاهی ازبهر برادر دیده را نمناک کرد درعزایمجتبی گردون به فرقش خاک کرد
گاه از بهر حسینش جامه بر تن چاک کرد ماه رخسار حسینش شد نهان اندرحجاب---
این همان زینب بود کاندر زمین کربلا دیده هفتاد ودو قربانی زخویش واقربا
آه از آن ساعت که وارد گشت اندر قتلگاه پیگر عریان شه رادید شد بی صبر وتاب--
یا شفیع المذنبین ای دست پاک گردگار قدرت الله صقوتالله حیدر دلدل سوار
بین (مقدس )ای شها دارد زلطفت انتظار کن شفاعت شیعیان را نزد حق روز حساب-- *
*-صص 47-49 -کتاب گلبانگ غم-گرداورنده محمد غلامی-اثر طبع سعدالدین محمد حسین مقدسی کاشمری