درب کنسرو بازکن برقی

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

امسال براي وبلاگ نويسان در نمايشگاه رسانه هاي ديجيتال يک امتياز ويژه و رايگان تبليغي در نظر گرفته شده است.

هر وبلاگ نويس مي تواند يک غرفه با امکانات کامل به صورت رايگان دريافت و به مدت يک روز وبلاگ خود را در نمايشگاه معرفي نمايد.

افرادي که تمايل به دريافت غرفه دارند درخواست خود را با ذکر ايميل، تلفن و آدرس وبلاگ به resanehbarkhat@farhang.gov.ir ارسال نمايند.

گفتني است غرفه آرايي کامل و تجهيز به وسيله سيستم، ال سي دي، ميز و صندلي و ساير تجهيزات مورد نياز انجام شده است.

علاقه مدان سريع اقدام کنند چون مدت ثبت نام محدود است.

پاسخ

فکر نکنم شما اين شعر رو به طور کامل جايي ديده باشيد . عصر يک جمعه ي دلگيردلم گفت بگويم بنويسم که چرا عشق به انسان نرسيده است؟چرا آب به گلدان نرسيده است؟چرا لحظه ي باران نرسيده است؟وهر کس که در اين خشکي دوران به لبش جان نرسيده استبه ايمان نرسيده است و غم عشق به پايان نرسيده است. بگو حافظ دلخسته زشيراز بيايد، بنويسد که هنوزم که هنوز است چرا يوسف گمگشته به کنعان نرسيده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسيده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،زمين مرد،زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمين مرد، زمين مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است،و در حسرت يک پلک نگاه است، ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد کاش به جايي،برسد کاش صدايم به صدايي…*…عصر اين جمعه ي دلگيروجود تو کنار دل هر بيدل آشفته شود حس، تو کجايي گل نرگس؟به خدا آه نفس هاي غريب تو که آغشته به حزني ست زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر اين روز و شب رنگ شفق يافته، در سوگ کدامين غم عظمي به تنت رخت عزا کرده اي؟ اي عشق مجسم!که به جاي نم شبنمبچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.نکند باز شده ماه محرم که چنين مي زند آتش به دل فاطمه آهتبه فداي نخ آن شال سياهت به فداي رخت اي ماه!بيا صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم توئي ،آجرک الله!عزيز دو جهان يوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس هاي غريبتدل من بال کبوتر شدهخاکستر پرپرشده،همراه نسيم سحريروي پر فطرس معراج نفس گشته هواييو سپس رفته به اقليم رهايي، به همان صحن و سرايي که شما زائر آنيو خلاصه شود آيا که مرا نيز به همراه خودت زير رکابت ببري تا بشوم کرب و بلايي؟ به خدا در هوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد،همه گويند به انگشت اشاره مگر اين عاشق بيچاره ي دلداده ي دلسوخته ارباب ندارد…تو کجايي؟ تو کجايي؟شده ام باز هوايي،شده ام باز هوايي…*گريه کنگريه وخون گريه کن، آريکه هر آن مرثيه را خلق شنيده استشما ديده اي آن راو اگر طاقتتان هست،کنون من نفسي روضه ز مقتل بنويسم،و خودت نيز مدد کن که قلم در کف منهم چو عصا در يد موسي بشود چون تپش موج مصيبات بلند است،به گستردگي ساحل نيل است،و اين بحر طويل استوببخشيد که اين مخمل خون، بر تن تبدار حروف است که اين روضه ي مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات استو صداي تپش سطر به سطرش همگي موج مزن آب فرات است،و ارباب همه سينه زنان، کشتي آرام نجات است ،ولي حيف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولي حيف که ارباب«اسير الکربات» است، ولي حيف هنوزم که هنوز استحسين ابن علي تشنه ي يار است و زني محو تماشاست زبالاي بلندي،الف قامت او دال و همه هستي او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …»خدايا چه بگويم «که شکستند سبو را و بريدند …» دلت تاب نداردبه خدا با خبرممي گذرم از تپش روضه که خود غرق عزايي،تو خودت کرب و بلايي، قسمت مي دهم آقا به همين روضه که در مجلس ما نيز بيايي،تو کجايي … تو کجايي… .شاعر : سيد حميدرضا برقعي