غنچه باغ بتول ونوگل آل رسول زیب دامان حسین آن سرور فرزانه ام
نازپرور گوهری بودم که دست روزگار جای داد ازراه کین در گوشه ویرانه ام
دست استبداد بیداد یزید بدگهر کند همچون سیل بنیان کنزجا کاشانه ام
ریخت ناحق خون حق رادر زمین کربلا آتش بیدادزد بر خیمه شاهانه ام
بسته شد بردست وپاوگردنم زنجیر ظلم خسته شد زیر گران بار اسارت شانه ام
اززمین کربلاتا شام طعن وجور خصم دیدم وخواندنداز آل نبی بیگانه ام
وای از ظلم یزید ورسم مهمانداریش کان سیه دل داد منزل گوشه ویرانه ام
گاه هجران پدر بنمود گریانم چوشمع گاه داغ نوجوانان سوخت چون پروانه ام
روز وشب پر بود چشمان من از خون جگر ساقی گردان می غم ریخت در پیمانه ام
تا شبیدیدم سر پاک پدر را غرق خون جان خود تسلیم کردم در بر جانانه ام
نیمه شب غساله دادم غسل وپوشاندم کفن عمه ام چون گنج مدفون ساخت در ویرانه ام
سربه قبر کوچکم بگذار وافغانم شنو کز غم هجر چدر چون استن حنانه ام
در ابان ماه هزار وسیصد وپنجاه ویک گشت اشعار{وفایی}ثبت درغمخانه ام
---گلبانگ غم-صص 243-244-گرداورنده:محمد غلامی -چاچ موسسه مطبوعاتی خزر-تهران