فلک سبط پیمبررا مکان زندان سرا دادی زکین موسی ابن جعفررا بزندان جا چرا دادی؟
فلک انصاف ده مگذرزحق بهر غریبان جا نبود جز گوشه ی زندان که آنسانش تو جادادی
زملک یثرب اورا ره نمودی بردیش بغداد به شهر غربت او را جا بزندان بلا دادی
نبود بس محنت زندان بصره عاقبت از کین اسیر اورا بدست ظلم سندی دغا دادی
فلک زیر وزبر گردی که سلطان غریبان را بزندان ستم کردی اسیرش بس جفا دادی
غریبی واسیریش نبود بس کاندر آن زندان طبیبش کند وزنجیر ستم اورا دوا دادی
زبرق ظلم هارون وزداس کینه ی سندی تمام حاصل عمر شریفش بر فنا دادی
جفاها بس نبود کز بعد چندی آن اسیریها رطب درزهر آلودی بآن غم مبتلا دادی
در آن زندان نمودیش شهید آخر ززهر کین یتیمی را نصیب سرور خوبان رضا دادی
فلک !ویران شوی آیا نبود تابوت در بغداد بروی درب زندان جا تو آن نور خدا دادی
شهنشاهی که قلب عالم امکان بدی اورا امام الرافضی از چه منادیش ندا دادی
بنال(آذر )که جسمش را کنار دجله ی بغداد سه روز وشب مکان هارون میشوم دغا دادی -
به نقل از : صص 103-104 دیوان آذر-جلد دوم -سروده ی مرحوم آذر خراسانی -انتشارات طوس مشهد --
مژده یاران رخ دلدار پدیدار شده رخ دلدار پدیدار بدیدار شده
سر پنهان ز پس پرده عیان گردیده از پس پرده عیان جامع اسرار شده
شب هجران سپری روز وصال است وصال صبح صادق متجلی زرخ یار شده
رحمت واسعه نازل شده از منبع جود ریزش مغفرت از داور غفار شده
خالق عزوجل از کرم ولطف عمیم عزم غفاری او بیحد وبسیار شده
منبع فیض زفیاض شده فیض رسان فیض بر عالم از آن مطلع انوار شده
دوده وهفت مگر آنکه شد از ماه رجب کاین همه جلوه زمحبوب پدیدار شده
فاش گو،فاش که مبعوث رسالت احمد منجی خلق ،محمد شه مختار شده
حضرت روح الامین زامر خداوند مبین نازل اندر بر آن سید ابرار شده
بانگ جاء الخق وصیت زهق الباطل را بر ملا برزده با لعل درر بار شده
تیرگیهای ضلالت همه باطل شده است تا رخ افروز ، محمد شه اخیار شده
شرق خورشید محبت شده در کوه حرا قاف تا قاف منور همه یکبار شده
نخل توحید عجب نشو و نمایی کرده بارور گشته از آن والد اطهار شده
شمع فانوس همه دایره ی کون ومکان قطب امکان شده ونقطه ی پرگار شده
احمد آن نور سموات وزمین ،فخر بشر پرتو افکن بجهان از مه رخسار شده
پرچم نصرومن الله زحق افراشته است از پی فتح وظفر جانب بازار شده
نام الله وصمدآمده یاران بمیان لات وعزی وصنم ، جمله نگونسار شده
عقل کل ختم رسل اشرف خلق دو جهان تاجدار از کرم ورحمت دادار شده
( آذر)از شهد ولای شه دین شمس شموس نه عجب ناطقه اش گر که شکربار شده --
--بنقل ازصص 16 -17 جلد دوم دیوان آذر -چاپ انتشارات طوس مشهد -محرم 1382 قمری ـمرحوم آذر خراسانی ---
غروبی سخت دلگیراست ومن ، بنشسته ام اینجا، کنار غار پرت وساکتی ، تنها که می گویند : روزی ، روزگاری ، مهبط وحی خدا بوده است ، ونام آن ((حراء))بوده است واینجا، سرزمین کعبه وبطحاست... وروز، از روزهای حج پاک ما مسلمانهاست. برون از غار زپیش روی وزیرپای من ، تاهرکجا ، سنگ وبیابانست. هوا گرم است وتبداراست اما می گرایدسوی سردی، سوی خاموشی. وخورشیداز پس یک روز تب ،در بستر غرب افق ،آهسته می میرد.. ودر اطراف من از هیچ سویی ، رد پایی نیست ودور من ، صدایی نیست
فضا خالی است وذهن خسته وتنهای من ، چون مرغ نوبالی ،-که هردم شوق پروازیبه دل دارد- کنارغار ،از هرسنگ، هر صخره پرد بر صخره ایدیگر..
ومی جوید به کاوشهای پی گیگیری، نشانیهای مردی را - نشانیها،که شاید مانده بر جا ،دیر دیر: از سالیانی پیش_ ومن همراه مرغ ذهن خود،در غار می گردم.
وپیدا می کنم گویی نشانیها که می جویم: همانست، اوست! کنار غار ، اینجا ،جای پای اوست،می بینم ومی بویم توگویی بوی اورا نیز همانست ، اوست:
یتیم مکه ،چوپانک،جوانک،نوجوانی از بنی هاشم وبازرگان راه مکه وشامات
(امین)، آن راستین، آن پاکدل ، آن مرد، وشوی برترین بانو:(خدیجه)
نیز ، آنکس کوسخن جز حق نمی گوید وغیر از حق نمیجوید وبتها را ستایشگر نمی باشد واینک : این همان مردابرمرد است (محمد) -ص- اوست
این شعر ادامه دارد که ادامه ی آن درفرصتها ی بعدی به نظر کاربران خواهد رسید
پلاسی بر تن است اورا ومیبینم که بنشسته است،چونان چون همان ایام
همان ایام که این ره را بسا، بسیارمی پیمود وشاید نازنین پایش زسنگ راه می فرسود
ولی اوهمجنان هرروزمی آمد ومی آمد...ومی آمد وتنها می نشست اینجا
غمان مکه ی مشئوم را باغارمی نالید غم بی همزبانیهای خود را...
ومن اکنون به هر سنگی که در این غار می بینم، به روشن ترخطی می خوانم آن فریادهای خامش آورا... واکنون نیزگویی آمده است او...آمده است اینجا،
وی گوید غم آن روزگاران را:(( عجب شبهای سنگینی! همه بی نور! نه ازبام فلک ، قندیل اخترها بودآویز نه اینجا_وادی گسترده ی دشت حجاز_
از شعله ی نوری ، سراغی هست.زمین ، تاریک تاریک است وبرج آسمانها نیز
نه حتی در همه ی ام((ام القری))یک روزن روشن تما شهربی نوراست...
نه تنها شب ، که اینجاروزهم بسیارشبرنگ است. فروغی هست اگر،از آتش جنگ است
فروزان مهر ، اینجا سخت بی نوراست، بی رنگ است. توگویی راه خود را هرزه می پوید ونهر نورآن ،زان سوی این دنیا بود جاری.
مه اند ر گور شب خفته است وناپیداست... پیدا نیست.
سیه رگهای شهر-این کوچه ها-ازخون مه خالیست
درآنها می دودچرکاب تندننگ وبد نامی، بد اندیشی ودر رگهای مردم هم.
سیه بازارهای ((روسپی نامردمان))گرم است تمام شهرگردابی است پر گنداب
تمام سرزمینها نیز دنیاهم وگویی قرن ، قرن ننگ وبدنامی است.
فضیلتهالجن آلوده،انسانها سیه فکروسیه کارند... و(انسان)نام اشرافی زیبایی است از معنی تهی ...)) مانده محمد(ص) گرم گفتاری غم آلود است.
وخور، دیریست مرده ، غارتاریک است ومن چیزی نمی بینم
ولی گوشم به گفتاراست...ومی بینم توگویی رنگ غمگین کلامش را :
((خدای کعبه، ای یکتا!درودم را پذیرا باش، ا ی برتر وبشنو آنچه میگویم:
پیام درد انسانهای قرنم را زمن بشنو پیام تلخ دختربچگان ،خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیربار،وزآزادگی مهجور پیام آنکه افتاده است درگرداب
وفریادش بلنداست:((آی آدمها...)) پیام من ،پیام او،پیام ما...))
محمد(ص)غمگنانه ناله ای سرمیدهد،آنگاه می گوید: خدای کعبه ،ای یکتا!
درون سینه ها یاد تومتروک است وازبی دانشی واز بزهکاری ،:
مقام برترین مخلوق تو،انسان، بسی پایین تراز حد سگ وخوک است.
خدای کعبه ،ای یکتا!فروغی جاودان بفرست، که این شبها بسی تار است.
ودست اهرمنها سخت در کاراست ودستی رابه مهرازآستینی باز ،بیرون کن
که:برداردبه نیروی خدایی شاید، این افتاده پرچمهای انسن را
فروشوید نفاق وکینه های کهنه از دلها دراندازد به بام کهنه ی گیتی بلند آواز
برآرد نغمه ای همساز فروپیچد بهم طومار قانونهای جنگل را
وگوید :آی انسانها! فراگردهم آیید وفراز آیید بازآیید
صدا بردارد انسان را وگوید: های ، ای انسان! برابر آفریدندت ،
برابر باش! صدابردارداندرپارس ، درایران وباآن کفشگرگوید :
پسر را رو ، به هر مکتب کهخواهی نه! سپاهی زاده راباکفشگر،
دیگرتفاوتهای خونی نیست سیاهی وسپیدی نیز ،حتی،موجب نقص وفزونی نیست... خدای کعبه ...ای ..یکتا...)) بدین هنگام
کسی آهسته گویی چون نسیمی می خزد درغار محمدرا صدا آهسته می آیدفرود از اوج ونجوا گونه می گردد پس آنگه می شود خاموش.
سکوتی ژرف ووهم آلود ناگه چون درخت جادواندرغار میروید...
وشاخ وبرگ خود رادرفضای قیرگون غار می شوید
ومن درفکر آنم کاین چه کس بود،از کجا آمد؟! که ناگه این صدا آمد:
((بخوان!))... اما جواب یبر نمی خیزد محمد ،سخت مبهوت است
گویا ،کاش میدیدم ! صدا باگرمترآوا وشیرین تر بیانی باز می گوید:
((بخوان!)).. اما محمد هم چنان خاموش
دل اندرسینه ی من باز می ماند زکار خویش،گفتی میروم از هوش
زمان دراضطاب وانتظارپاسخش، گویی فرو می ماند از رفتار ((هستی) می سپارد گوش پس از لختی سکوت-اماکه عمری بود گویی-گفت:
((من خواندن نمی دانم)) همان کس ،باز پاسخ داد: ((بخوان!بنام پرورنده ایزدت کوآفریننده است...)) واو میخواند، امالحن آوایش
به دیگر گونه آهنگ است صدا گویی خدا رنگ است. می خواند:
((بخوان،بنام پرورنده ایزدت،کو آفریننده است...))* * *
درودی می تراود از لبم بر او درودی گرم * * *
غروب است وافق گلگون وخوشرنگ است ومن بنشسته ام اینجا، کنارغارپرت وساکتی ،تنها
که میگویند روزی ،روزگاری مهبط وحی خدا بوده است، ونام آن ((حری)) بوده است.
ودر اطراف من ازهیچ سویی ردپایی نیست ودور من ، صدایی نیست...*
*-این شعرکه درسه قسمت متوالی عرضه گردیدبرگرفته از کتاب شاهکارهایی آزاشعار مذهبی .آراسته ی رضامعصومی _نشریه ی ماه نو-انتشارات رشیدی- است وچنانکه درسر آغازذکر شد اثر طبع موسوی گرمارود ی شاعر معروف معاصرکشور ماست-صص128 -134
پیام درد انسانهای قرنم را زمن بشنو پیام تلخ دختربچگان ،خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیربار،وزآزادگی مهجور پیام آنکه افتاده است درگرداب
وفریادش بلنداست:((آی آدمها...)) پیام من ،پیام او،پیام ما...))
محمد(ص)غمگنانه ناله ای سرمیدهد،آنگاه می گوید: خدای کعبه ،ای یکتا!
درون سینه ها یاد تومتروک است وازبی دانشی واز بزهکاری ،:
مقام برترین مخلوق تو،انسان، بسی پایین تراز حد سگ وخوک است.
خدای کعبه ،ای یکتا!فروغی جاودان بفرست، که این شبها بسی تار است.
ودست اهرمنها سخت در کاراست ودستی رابه مهرازآستینی باز ،بیرون کن
که:برداردبه نیروی خدایی شاید، این افتاده پرچمهای انسن را
فروشوید نفاق وکینه های کهنه از دلها دراندازد به بام کهنه ی گیتی بلند آواز
برآرد نغمه ای همساز فروپیچد بهم طومار قانونهای جنگل را
وگوید :آی انسانها! فراگردهم آیید وفراز آیید بازآیید
صدا بردارد انسان را وگوید: های ، ای انسان! برابر آفریدندت ،
برابر باش! صدابردارداندرپارس ، درایران وباآن کفشگرگوید :
پسر را رو ، به هر مکتب کهخواهی نه! سپاهی زاده راباکفشگر،
دیگرتفاوتهای خونی نیست سیاهی وسپیدی نیز ،حتی،موجب نقص وفزونی نیست... خدای کعبه ...ای ..یکتا...)) بدین هنگام
کسی آهسته گویی چون نسیمی می خزد درغار محمدرا صدا آهسته می آیدفرود از اوج ونجوا گونه می گردد پس آنگه می شود خاموش.
سکوتی ژرف ووهم آلود ناگه چون درخت جادواندرغار میروید...
وشاخ وبرگ خود رادرفضای قیرگون غار می شوید
ومن درفکر آنم کاین چه کس بود،از کجا آمد؟! که ناگه این صدا آمد:
((بخوان!))... اما جواب یبر نمی خیزد محمد ،سخت مبهوت است
گویا ،کاش میدیدم ! صدا باگرمترآوا وشیرین تر بیانی باز می گوید:
((بخوان!)).. اما محمد هم چنان خاموش
دل اندرسینه ی من باز می ماند زکار خویش،گفتی میروم از هوش
زمان دراضطاب وانتظارپاسخش، گویی فرو می ماند از رفتار ((هستی) می سپارد گوش پس از لختی سکوت-اماکه عمری بود گویی-گفت:
((من خواندن نمی دانم)) همان کس ،باز پاسخ داد: ((بخوان!بنام پرورنده ایزدت کوآفریننده است...)) واو میخواند، امالحن آوایش
به دیگر گونه آهنگ است صدا گویی خدا رنگ است. می خواند:
((بخوان،بنام پرورنده ایزدت،کو آفریننده است...))* * *
درودی می تراود از لبم بر او درودی گرم * * *
غروب است وافق گلگون وخوشرنگ است ومن بنشسته ام اینجا، کنارغارپرت وساکتی ،تنها
که میگویند روزی ،روزگاری مهبط وحی خدا بوده است، ونام آن ((حری)) بوده است.
ودر اطراف من ازهیچ سویی ردپایی نیست ودور من ، صدایی نیست...*
*-این شعرکه درسه قسمت متوالی عرضه گردیدبرگرفته از کتاب شاهکارهایی آزاشعار مذهبی .آراسته ی رضامعصومی _نشریه ی ماه نو-انتشارات رشیدی- است وچنانکه درسر آغازذکر شد اثر طبع موسوی گرمارود ی شاعر معروف معاصرکشور ماست-صص128 -134
شام ویران است این یا شام تار زینب است کین چنین تاریک از غم روزگارزینب است
شام ویران است این یا شام تار زینب است
کین چنین تاریک از غم روزگارزینب است
آتش عشقاست یاران خرمن دلدادگان یاشرار آه قلب داغدار زینب است
ابر می گریدبحال زینب اندر شهر شام یاروان اب از دو چشم اشکبار زینب است ماه شد تابان بروی نیزه شمر وسنان
یا سر سبط پیمبر پاسدار زینب است
آسمان
گسترده برروی زمین ابر حجاب بر سر بازارنامحرم گذار زینب است
لرزه بر کاخ ستم افتاد از این انقلاب
چون که پرچم در کف با اقتدار زینب است
این سر خونین که باشد در میان طشت زر
کوکب رخشنده سیمین عذار زینب است
چوب بردار از لب عطشان این سر ای یزید آخر این سلطان عالی رتبه یار زینب است آنچه آخر پایگاه ظلم را ویران کند
آن شرار آه قلب داغدار زینب است
آنکه گیرد انتقام کشتکان خویش را از یزید وپیروانش ،کردگار زینب است کاش میگفتا کسی بامردم حق ناشناس گوشه ی ویران کجا دار القرار زینب است تن بزیر بار ذلت زاده ی زهرا نداد پایمردی شهیدان افتخار زینب است نام زینب جاودان باشد بر اهل خرد چون که در قلب خدا جویان مزار زینب است روز محشر (کربلایی) را بود اجری عظیم زانکه,َعمری در جهان ، خدمتگزار زینب است --اثرطبع ناد علی کربلایی -شکوفه های غم جلد دوم -ص204 -انتشارات خزر -تهران --
زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش کهکشان چرخ را بر پاطناب انداخته
شمسه ی کاخ جلال ورفعتش از فرط نور مهر عالمتاب را از آب وتاب انداخته
دختر مرد دوعالم آن گاه خشم خویش رعشه بر این چار مام وهفت باب انداخته
این همان بانواست کز نطق وبیان همچون علی انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
مرتضی از تیغ آتشبار راس کوفیان دریم خون روز هیجا چون حباب انداخته
دخترش در کوفه از تیغ زبان چون ذوالفقار مغز جان خصم را در التهاب انداخته
گر زبانش ذوالفقار حیدری نبود چرا؟خصم رادردل شرر همچون شهاب انداخته
همتش چون بازوی خیبر گشای حیدری بارگاه کفر را در انقلاب انداخته
کشتی دین کربلا شد غرق ازطوفان کفر همت زینب زنو آنرابرآب انداخته
حلم او صبر وتوانایی زدست صبر برد علم او ازدست هر دانا کتاب انداخته
تا قیامت وصف او (موزون ) اگر گویم کم است زانکه حق اورا چوخود در احتجاب انداخته-----از موزون اصفهانی -به نقل از گلستان حسینی -ص:144- گردآورنده :رضارضانور گیلانی رودسری -انتشارات آشنا -چاپ 1389 قمری
زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش کهکشان چرخ را بر پاطناب انداخته
شمسه ی کاخ جلال ورفعتش از فرط نور مهر عالمتاب را از آب وتاب انداخته
دختر مرد دوعالم آن گاه خشم خویش رعشه بر این چار مام وهفت باب انداخته
این همان بانواست کز نطق وبیان همچون علی انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته
مرتضی از تیغ آتشبار راس کوفیان دریم خون روز هیجا چون حباب انداخته
دخترش در کوفه از تیغ زبان چون ذوالفقار مغز جان خصم را در التهاب انداخته
گر زبانش ذوالفقار حیدری نبود چرا؟خصم رادردل شرر همچون شهاب انداخته
همتش چون بازوی خیبر گشای حیدری بارگاه کفر را در انقلاب انداخته
کشتی دین کربلا شد غرق ازطوفان کفر همت زینب زنو آنرابرآب انداخته
حلم او صبر وتوانایی زدست صبر برد علم او ازدست هر دانا کتاب انداخته
تا قیامت وصف او (موزون ) اگر گویم کم است زانکه حق اورا چوخود در احتجاب انداخته-----از موزون اصفهانی -به نقل از گلستان حسینی -ص:144- گردآورنده :رضارضانور گیلانی رودسری -انتشارات آشنا -چاپ 1389 قمری
مژده مژده شد روشن، ُ چشم اهل دین به به گشته جشن میلاد میر مومنین به به
بیت حق چراغان شد ، عرش نور باران شد از پرتورخسار فرمانده ی دین به به
ای شیعه نما شادی ، آمد از خدا هادی رهنمای دنیا و روز واپسین به به
چشم مصطفی روشن ، عالم همه شد گلشن زآفریدگار اورا آمد آفرین به به
فوج ملک از بالا، ذکر یا علی گویا دسته گل بر افشانندبر روی زمین به به
بر قدوم آن سرور، ریز شد گل احمر لا حول ولا بر آن فرخنده جبین به به
رمز هل اتی آمد ، حجت خدا آمد بر خاتم پیغمبر آمده نگین به به
گل نما نثار امشب ، بر قدوم یار امشب خانه زاد حق آمد بر یاری دین به به
نقل ها بر افشانید ، مدح ومنقبت خوانید دست حق عیان آمد ، خوش ز آستین به به
قلب (کربلایی) شاد ، زاین جشن وازاین میلاد از لحد کند فریاد ، تاروز پسین به به --
--نقل ازصص 61-62 شکوفه های غم -جلد اول-نادعلی کربلایی -انتشارات خزر -تهران ----
---(سرود در ولادت علی ابن ابیطالب علیه السلام ) از حاج غلامرضا آذر خراسانی----
مژده زمیلاد ولی خدا شاه ولایت علی مرتضی مژده زمیلاد ولی خدا شاه ولایت علی مرتضیمژده زمیلاد شه ملک دین حجت حق مظهر جان آفرین مفخر ایجاد وولیمبین
شیر خدا وارث خیرالوری شاه ولایت علی مرتضی-----مژده زمیلاد شه انس وجان
نور خدا سرور کون ومکان شاه هدی آیت امن وامان اصل ولا قاسم ناروجنان
حبل متین لنگرارض وسما شاه ولایت علی مرتضی ----
مژده زمیلاد شه بوالحسن مظهر الطاف حی ذوالمنن وارث علم نبی موتمن
محور دین شاه زمین وزمن فارس صفدر شه حیبر گشا شاهولایت علی مرتضی---
مژده که عالم همه گلزار شد دشت ودمن تحتهاالانهار شد کون ومکان مطلع انوار شد
جلوه کنان والد اطهار شد شد متولد شه ملک ولا شاه ولایت علی مرتضی---
مژده ی رحمت به همه شیعیان خاصه بر احباب وهمه دوستان گشت عیان جامع سر نهان
ماه رخ مرتضوی شد عیان گشت عیان همسر خیرالنسا شاه ولایت علی مرتضی---
--نقل از جلد اول دیوان آذر خراسانی -ص 31 -چاپ سوم -1348 شمسی -انتشارات طوس مشهد ---
ماهی شده در ماه رجب جلوه گر امشب کز شرم نهان است بگردون قمر امشب
خورشید جهانتاب زیثرب بدمیده کآفاق منور شد از او سربسر امشب
زام الولد این ماه دل آرا شده ظاهر دامان رضا زیب گرفت زاین پسر امشب
تا مدعیانش ننمایند شماتت حق کرده عطایش پسری خوش سیر امشب
همواره همه کون ومکان گشته منور از بارقه ی این پسر واین پدر امشب
گردید قران مه وخورشید ولایت گویی که شده معجز شق القمر امشب
نوری شده در فرش هویدا که ازآن نور بگرفته بخود عرش برین زیب وفر امشب
نورسته گلی سر زده از گلشن طه پاشیده صبا خوش بفضا مشک تر امشب
زیبا پسری آمده با چهر محمد حسن نبوی باز شده جلوه گر امشب
شد یوسفی از آل محمد سوی بازار کز بهر تماشا شده پر رهگذر امشب
جن وملک از فرط طرب غرق نشاطند شادیست که برخاسته از بام ودر امشب
میلاد جواد ابن رضا فخر عباداست گردیده عیان بارقه ی دادگر امشب
گشته متولد نهمین حجت دادار ماه رجب ازاو شده بارتبه تر امشب
(
آذر ) بطرب کوش که میلادجواد است بازآمده نوباوه ی خیرالبشر امشب--
--
نقل از دیوان آذر جلد اول -صص 118-119- چاسوم -1348 شمسی چاپخانه ی طوس مشهد -سروده ی حاج غلامرضا آذر خراسانی
---